ادبیات و چشم
چشم و اجزای آن در ادبیات جایگاهی ویژه و ممتاز دارند. چشم در فرهنگ و ادبیات ملل مختلف و بخصوص کشور عزیزمان ایران جلوه خاصی دارد. قدرت نمایی این عضو کوچک قلمرو وسیعی از مضامین ادبی را به زیر فرمان خود کشیده و معانی و عواطفی متضاد چون عشق و نفرت، مهربانی و سنگدلی، دوستی و دشمنی، خشم و بخشش، اندوه و شادی، صداقت و ریا و بسیار چیزهای گفتنی و ناگفتنی دیگر را در برد گسترده خود گنجانده است. ادبا و شعرا و حتی منابع دینی به این عضو بیش از اعضای دیگر بدن توجه نموده اند:
روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی تو چه شوخی که دل از مردم بیدیده ربایی
حُسن گویند که چون دیده شود دل برباید تو بدین حُسن دل از دیده و نادیده ربایی
شوریده شیرازی
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
مولانا
شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
وحیدی شیرازی
اي پرده پرده ي چشم توام باغ هاي سبز در زير سايه ي مژه ات خوابم آرزوست
فریدون مشیری
دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را
سعدی
در هر نگهت مستی صد جام شراب است چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است
زد شعله به جان چشم فریبای تو هر چند برق نگهت زودگذر ،همچو شهاب است
شهدی لنگرودی
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
سعدی
گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟ و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني
فریدون مشیری
عیب است بزرگ برکشیدن خود را از جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید اموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را
خواجه عبدالله انصاری
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جویی
سعدی
چشم مست یار من میخانه می ریزد بهم محفل مستانه را رندانه می ریزد بهم
فیض اله نکویی
داني كدام دولت در وصف مينيايد؟ چشمي كه باز باشد هر لحظه بر جمالي
سعدي
سر تا قدمم رفته به تاراج نگاري از چشم و دلم مانده همين اشكي و آهي
تويسرگاني
كم ازيوسف نئي پيش صبابگشاگريباني كه در عهدتوهم يك چشم نابيناشودروشن
دركي قمي
به فلك ميرسداز روي چوخورشيدتونور قل هو اله احد شم بد از روي تو دور
سعدي
سرّ من از ناله ي من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيست
مولوي
مباد فتنة خوابيده را كني بيدار به احتياط بر آن چشم خوابناك نگر
صائب تبریزی
هرچشم زدن چشم كبودتوبه رنگي است نيلوفر چرخ اين همه نيرنگ ندارد
صائب تبریزی
هر چند روزگار ستمكار كينه جو است چشم ستمگر تو بود فتنه خواه تر
صائب تبریزی
خون ميچكد از تيغ نگاهي كه تو داري فرياد از آن چشم سياهي كه تو داري
صائب تبریزی
جزچشم سياه توكه جان هاست فدايش بيمار نديدم كه توان مرد برايش
صائب تبریزی
ز بيماري ندارد چشم او پرواي دل بردن ولي در صيد دلها پنجه شير است مژگانش
صائب تبریزی
چون چشم تو دل ميبردازگوشه نشينان همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
حافظ
ترسم كه چشم تا بگشايم نبينمت مژگان ز بيم هجر تو بر هم نمي زنم
اهلي شيرازي
اينهمهشكلخوش ودلكشكهدرگلزار هست خار در چشمم گر ازآنهايكي چون يار هست
بابافغاني
اي چشم گريه دوست كه شرمندة توام تا هست گريه ميل به كار دگر مكن
عرفي شيرازي
هنوز آن چشم شهلا يادم آيد هنوز آن روي زيبا يادم آيد
مظاهر مصفا
چشم گريان را به گرداب بلا خواهم سپرد نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
فروغي بسطامي
رواق منظر چشم من آشيانه تست كرم نما و فرودآ كه خانه خانة تست
حافظ
بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم
ميرصيدي
چشم گريان آوريم و جان پر حسرت بريم ديگر از آغاز و از انجام كار ما مپرس
نظيري نيشابوري
از خود مران كه قسم ميخورم هنوز جز با دو چشم مست تو عهدي نبسته ام
ناصر نظمي
چون كرد قصد سوختنم چشم مست او آتش ز دل گرفتم و دادم به دست او
نقي كمره اي
ساغر چشم تو نازم كه به يك جرعة آن سر عاشق ز طرب بر در و ديوار خورد
بهادر يگانه
چون جهره ي تو ماهي در آسمان نبوده مانند چشم مستت چشم فلك نديده
مهدي سهيلي
افسانه گرخواهي بياافسون چشمش راببين ور كيميا جوئي برو خاك سر كويش نگر
بهادر يگانه
ازكوري چشم فلك امشب قمراينجاست آري قمر امشب به خداتاسحر اينجاست
شهريار
آن دوست كه ديدنش بيارايد چشم بي ديدنش از گريه نيـــــاسايد چشم
ما را ز بــــراي ديدنش بـــايد چشم گر دوست نبيند به چه كار آيد چشم
شيخ ابولحسن خرقاني
به بستي چشم يعني وقت خواب است نه خواب است اين حريفان را جواب است
مولوي
روي در رو و نگه درنگه وچشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
وحشي بافقي
در جواب هر سوالي حاجت گفتارنيست چشم گويا عذر ميخواهد لب خاموش را
ابولقاسم شيرازي
دي گذشت از برمن چشم سياه عجبي او نگاه عجبي كرد و من آه عجبي
ادهم كاشي
چو بگذري قدمي بر دو چشم من بگذار قياس كن كه منت در شمار خاك درم
اديب نيشابوري
در چشم پاك بين نبود رسم امتياز در آفتاب ساية شاه و گدا يكي است
صائب تبریزی
درهرنگهت مستي صدجام شراب است چشمان تو ميخانة دل هاي خراب است
مشهدي لنگرودي
ز چشم خويشتن آموختم آيين همدردي كه هرعضويبه دردآيدبه جايشديده ميگريد
هادي رنجي
لحظه اي بنشين ودرچشم غم آلودم نگر تا زبان اشك من گويد حكايت هاي دل
مهدي سهيلي
من آن بخت سپيدخودكه گم شدسالهاازمن كنون درگوشه ي چشم سياهي كرده ام پيدا
شهريار
دل ز دستم بردهاند امّا نميدانم كه برد غمزه برابر و اشارت ميكند ابرو به چشم
بهار شيرواني
آنكه از چشم تو افكند مرا بيتقصير چشم دارم به همين درد گرفتار شود
صائب تبریزی
به رخ سياه چشمان نظر ار بود گناهي بگذار تا گناهي بكنيم گاهگاهي
كاظم پزشكي
درگلستان چشمم زچه روهميشه بازاست؟ به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآئي
عراقي
چشم سرمست ترا عين بلا ميبينم ليك ابروي تو چيزي است كه بالاي بلا است
سلمان ساوجي
خوارگشتم تاكه ازچشمت فتادم همچواشك هر كه راچشم تو دورانداخت دور افتاده شد
ذوقي اصفهاني
ديده چون محتاج عينكگشت فكرخويش كن بر نفس دارند روز واپسين آئينه را
سعيد اشرف
مرا به گوشه چشم عنايتي درياب كه استخوان من از درد توتيا گرديد
صائب تبریزی
من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي بلاي چشم كبود تو آسماني بود
صائب تبریزی
اين فتنه كه در نرگس نيلوفري تو است در پردة نه طارم اخضر نتوان يافت
صائب تبریزی
دل خراب مرا جور آسمان كم بود كه چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شد
صائب تبریزی
عذر ميخوردن ما روز جزا خواهد خواست چشم مستي كه به آن توبه شكن بخشيدند
صائب تبریزی
تهمت سرمه به آن چشم سيه عين خطااست سرمه گردي است كه خيزد ز صف مژگانش
صائب تبریزی
از چشم خود بپرس كه ما را كه ميكشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
حافظ
غبار راه گشتم سرمه گشتم توتيا گشتم به چندين رنگ گشتم تابه چشمت آشناگشتم
نجيب اسد آبادي
چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمیآید به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمیباید
چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که میبیند به غیر چشم او چشمی چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم میباید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟ که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید
سلمان ساوجی